. عجیب است کودک که بودم باران معجزهای بود لطیف که زیر آن میشد خدا را پیدا کرد و حالا باران همان باران است اما فقط یک پدیدهی طبیعی! و خدا همان خداست اما پیدانشدنی! انگار آدمها هر چه بزرگتر معجزههای خدا برایشان طبیعیتر! انگار برای آدمبزرگها دیگر نه نسیم دست نوازش خداست و نه دریا، جرعهای از لطف ِ بینهایتش! و نه ابرها نشان ِ مهربانیش و نه حتی طوفان صدای خشمگینیاش! همه چیز برای آدمبزرگها خلاصه میشود در دو حرف «پدیدهی طبیعی» و من چقدر از این طبیعی بودنها متنفرم! . . دیروز باران بارید و من زیر ِ باران کودکیام را مرور کردم! مثل همان روزها بیهیچ لباس گرم یا چتر و شال و کلاه دویدم زیر باران و هر لحظه در هراس ِ صدای مهربان ِ مادر! - بیا لباسهایت را بپوش سرما میخوری! حتی اضطرابش هم شیرین بود! و سرکشی کودکانه شیرینتر! کرمهای خاکی تلمبار شده بودند روی خاک و من انگار رفیقی صمیم را پس از سالها دیده باشم! چقدر دلم تنگ شده بود برای این کرمها! برای نشستن کنارشان و دنبال کردن مسیر مارپیچشان روی گِل! . آب جمع شده بود روی زمین و من نه تنها احتیاط نکردم برای رد شدن از کنارش که مثل همان قدیمها پاهایم را فرو بردم در آب تا خنکایش تا عمق ِ جانم نفوذ کند و آن وقت بلرزم و بخندم! . راستش دیرزو زیر باران فهمیدم زیاد هم بزرگ نشدهام! هنوز هم از دویدن زیر باران و جیغ و داد کردن خوشم میآید! هنوز هم کرمهای خاکی با من حرف میزنند! هنوز هم کیف میدهد جفت پا پریدن توی گودال آب!! . و شاید هنوز هم خدا خیلی نزدیک است! مثل همان روزها... . من نقاب ِ بزرگیام را -نقابی که سالهاست کودکانه به صورت زدهام!_ پاره کردم بچهها برای خدا بیشتر وقت دارند... .
By Ashoora.ir & Night Skin